گوئي بت من چون ز شبستان بدر آيد

شاعر : خواجوي کرماني

حوريست که از روضه‌ي رضوان بدر آيدگوئي بت من چون ز شبستان بدر آيد
چون سرو من از خانه خرامان بدر آيدديگر متمايل نشود سرو خرامان
چون چشمه‌ي خورشيد درخشان بدر آيدهر صبحدم آن ترک پري رخ ز شبستان
اشکم که ازين ديده‌ي گريان بدر آيدآبيست که سرچشمه‌اش از آتش سينه‌ست
هر چند که دود از دل بريان بدر آيدتا کي کشم از سوز دل اين آه جگر سوز
مانند تو سروي که ز بستان بدر آيدشرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند
باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آيدزينسان که دلم در رسن زلف تو آويخت
شک نيست که بس فتنه ز مستان بدر آيدگر نرگس خونخوار تو خون دل من ريخت
تا خود چه ازين خواب پريشان بدر آيدآيد همه شب زلف سياه تو بخوابم
بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آيداز کوي تو خواجو بجفا باز نگردد